توضیح

سلام

اومدم چون دیدم خیلی ها فکر کردند ما به هم زدیم

خیلی ها فکر کردند ما دروغ میگیم

خیلی ها فکر کردندشوخیه

خیلی ها پرسیدند چرا و چی شده ؟؟

حالا اومدم بگم باید حتما لباس مشکی منو ببینید تا باور کنید باید ضجه ها مو ببینید تا باور کنید

بچه ها این عین واقعیته

آیسان در 29 اسفند دقیقا شب عید و شب تولد من دچار گاز گرفتگی شد زمانی که در خونه تنها بود و  منو تنها گذاشت و رفت

همین

در آخر از تمام ابراز محبت هاتون صمیمانه تشکر میکنم و میگم اگه شما دوستان خوب نبودید هیچ وقت نمیشد این غمو تحمل کرد

ممنون

بهزاد

.....

سلام

نمیخواستم دیگه بنویسم و همین کارو هم انجام میدم ولی این بار نوشتم فقط برای تشکر از تمام کسانی که در این 4 سال همه جوره به ما لطف داشتن

تشکر از تمام کسانی که محبت خودشونو خالصانه ابراز کردن

دوستان این اتفاق نه دروغ بود و نه شوخی بلکه یک حقیقت تلخ خیلی تلخ

تشکر از مهسا خانوم که همیشه لطف داشته  و تشکر از تمام کسانی که برای آیسانم ختم قرآن گرفتند

و شرمنده از اینکه عید همه شما رو خراب کردیم و ناراحتتون کردیم

دیگه اینجا نخواهم نوشت چون اینجا فقط خونه من نبود ولی اینجا رو حذف نمیکنم بیاد تمام خاطراتم و خاطراتمون

ممنون

مراقب هم دیگه باشید و تمام دعواهای بیجا رو کنار بذارید و سعی کنید همیشه خوش باشید

بای و خدانگهدار 

بهزاد تنها



آخرین پست - گلم پرپر شد

إنا لله وإنا إليه راجعون

بچه ها آیسان از پیش ما رفت

منم دیگه در این خونه کاری ندارم جز اینکه با درد خودم بمیرم

واسمون دعا کنید


توضیح اینکه من امسال از خدا عیدی گرفتم کاروی تولدمو گرفتم امسال دقیقا 3 ساعت بعد از لحظه تحویل بم خبر دادن خانومم نازم پیش ما نیست رفته پیش خدا

آره فوت کرده و منم تنها شدم خیلی تنها

خداحافظ

بهترین روز عمر من 4 اسفند ماه

وای که شما دوستان چقدر گلید از تک تک شما ممنون خیلی دوستون داریم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

خدا جون خیلی مخلصیم امروز خیلی حال دادی دستت درد نکنه

من همین الان رسیدم و خسته ولی خدایی تا باشه از این خستگی ها گفتم تا الان پرانرژی هستم بیام بنویسم و وقتی کامنتهای دوستان رو دیدم به خدا اینقدر خوشحال شدم که حد و حساب نداره از همه ممنون

بریم سراغ امروز :

من از دیروز همه چیز رو هماهنگ کرده بودم حتی ساعت حرکت اولین قطار مترو رو هم آمار داشتم تا همه چیز از روی برنامه بره جلو و در کنار اون ساعات حرکت اتوبوسهای BRT رو گرفته بودم

مگه من شب خوابم میبرد استرس این دیدار و هوای ابری نمیذاشت خوام ببره ولی بالاخره خوابیدم و موبایل رو روی ساعت 4.30 صبح تنظیم کرده بودم  خلاصه ساعت شد 4.30 و موبایل زنگ زد بیدار شدم و موبایل رو خاموش کردم و 5 دقیقه دراز کشیدم یه دفعه مامانم اومده   میگه  مگه نمیخوای بری دیرت نشه پاشو بچه

پاشدم ولی اصلا حال صبحانه نداشتم لباس پوشیدم و هوا هم هنوز تاریک بود و من طبق برنامه ای که ریخته بودم ساعت 5 از خونه زدم بیرون خدا از اون اول همراهم بودم مثل همیشه کمی پیاده رفتم تا به خیابون رسیدم و تا اومدم لب خیابون یه ماشین جلوم نگه داشت

حالا جالب من پول نقد همش 4 تومن همراهم بود  البته پول داشتم  ولی در عابربانک بود گفتم سر راه پول میگیرم در هر صورت وقتی کمی از مسیر رو رفتم پیاده شدم چون باید سوار یه ماشین دیگه میشدم و تا اون لحظه 2 تا عابربانک رفتم خراب بودند گفتم عیب نداره از عابربانک مترو پول میگیرم

خلاصه تا از ماشین پیاده شدم یه ماشین دیگه نگه داشت که مسیرش به من میخورد رفتیم تا ایستگاه مترو

ساعت 5.30 رسیدم به مترو و اولین قطار ساعت 5.54 میرسید ایستادم تا قطار اومد و رفتم تا ترمینال آزادی

(مقداری از راه رو هم با همون BRT رفتم)

ساعت 6.30 دقیقه رسیدم ترمینال رفتم از عابربانک پول بگیرم دیدم خرابه گفتم ای بابا چجوری کرایه راه رو بدم دیدم یارو صدا میزنه کجا میری بش گفتم ، گفت زود بیا بالا الان حرکته گفتم پول ندارم گفت بیا رسیدیم از عابربانک بگیر

وقتی سوار شدم و ماشین راه افتاد بغض کردم و کمی هم گریه ولی نه از روی ناراحتی بلکه از خوشحالی اصلا باورم نمیشد دارم میرم پیش خانومی

در راه تمام جیبهامو گشتم تونستم کرایه رو جور کنم بازم خدا رو شکر

3 ساعت در راه بودم تا رسیدم یعنی من 9.30 رسیدم و منتظر وایسادم تا آیسانم بیاد و جالب هوا بود که کاملا آفتابی بود ولی یه دفعه برف گرفت اونم چه برفی حالا اگه درست میومد خوب بود باد شدیدی هم گرفت گفتم ای بدشانسی که خانومی زنگید گفت کجایی گفتم ترمینال

گفت بیا سمت میدان منم راه افتادم و جالب هم برف و هم باد شدید شد چند دقیقه راه رفتم داشتم یخ میزدم از سرما که عزیز دلمون اون طرف خیابون دیدم زودی پریدم اون طرف خیابون و شانس اوردم ماشین بم نزد

رفتم دست دادم با خانومی گفت بریم کجا گفتم انگار سردت نیست من دارم یخ میزنم تمام برنامه ها تعطیل بریم کافی شاپ دیگه رفتیم کافی شاپ رو پیدا کردیم زودی رفتیم داخل  

کافی شاپ یه قسمت تقریبا خصوصی داشت گفتم بریم اونجا که راحت باشیم رفتیم نشستیم تا یخ من باز شد و البته دست خانومی رو رها نمیکردم آخه من دستم همیشه گرمه و دست خانومی همیشه یخ برای همین میخواستم گرمش بشه

بعد مامان آیسان زنگ زد بعد خانومی گوشی رو داد به من و مامانش کلی سفارش کرد بذار دخترم زود بیاد خونه گفتم چشم

تقریبا نزدیک 3 ساعت اونجا بودیم کلی به قول دوستان عشقولی شدیم ( شدید ) بعد دیدم برف کمتر شد گفتم میای بریم زنجان گفت بریم

رفتیم زنجان دوباره داخل ماشین من کلی با خانومی عشقولی شدم تا رسیدیم زودی رفتیم رستوران ناهار خوردیم و اونجا من هدیه هایی که خریده بودم رو تقدیم کردم

من برای خانومی همون عروسک که خیلی خوشش اومد و یه دونه اتوی مو خریده بودم (البته لیاقتش بالا تر از این چیزاست)

دو سه تا عکس گرفتیم از هم آخه دکور خوبی داشت

بعد گفتم بیا بریم بازار گفت نه گفتم بیا بریم ناز نکن گفت چشم

رفتیم اونجا خانومی هم علاوه بر کادویی که خریده بود (یه جفت کفش کلی خوشگله) یه پیرهن برام خرید منم یه کیف و یه پیرهن برای همسر گلم گرفتم

دیگه چون به مادر خانوم قول داده بودم اونجا خانومی رو سوار ماشین کردم به سمت خونه و منم رفتم ترمینال اومدم این تهران خراب شده

عکس کادوی خانومی به من رو گذاشتم ولی کادوهای من به آیسان رو ندارم

(دوستان گل شرمنده طولانی شد چون میخوام کامل این خاطره ثبت بشه خلاصه شرمنده البته خیلی خلاصه تعریف کردم ولی بهترین روز بود{عکس خودمونه})

آغاز یک عشق قسمت دوم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

در طول هفته که خیلی از اتفاقا برای من یا خانومی میفته به خودم میگم اینو یادم باشه که حتما بنویسم بعد که میام میشینم پشت رایانه و شروع میکنم به نوشتن هرچی در ذهنم بوده یادم میره و جالب اینه دیگه اصلا یادم نمیاد

در اینجا لازمه از حمایتهای بی دریغ امیر جان و در طول مراحل کامنت گذاری تشکر کنم

 بابا والا بلا تقصیر  من نیست کد تایید کامنتها دیر باز میشه فکر کردید برای خودتون زود باز میشه؟؟؟؟؟؟؟

راستی یه نکته جالب بگم مطلب نوشتن من کلا شاید  15 دقیقه بیشتر طول نکشه ولی خبر کردن دوستان نزدیک به یک ساعت ونیم طول میکشه (جدی میگم خودتون دیدید من همه رو خبر میکنم و کسی نیست جا بمونه و چون دوستان زیادی هستن که به ما واقعا لطف دارن خیلی طول میکشه) بنابراین احتمالا از این به بعد شاید نتونم به همه خبر بدم پس خواهشا کسی ناراحت نشه البته اگه نکته آموزشی رو بخونید دیگه نیاز به خبر کردن نیست ولی اونایی که بلاگفایی نیستن رو حتما خبر میکنم

نکات آموزشی : 1.شاید یکسری از دوستان از خودشون بپرسن من چطوری اینهمه زود میام وقتی اونا آپ میکنند اگه در اینترنت باشم تقریبا همیشه جز نفرات اول تا دهم هستم (البته اگه مینی خانوم و یاس مهربون بذارند؟؟؟؟؟؟؟؟ )

من از فناوری RSS خوان استفاده میکنم و به شما هم توصیه میکنم از این فناوری استفاده کنید (البته منم در گذشته یه مطلب در مورد این فناوری گذاشتم از اینجا بخونید)

2. بچه ها این مطلب رو حتما بخونید (یک امکان فوق العاده به بلاگفا اضافه شد خیلی عالیه) من امتحان کردم بهتر از این نمیشه از اینجا بخونید (سوالی هم داشتید در خدمتم)

در مورد سایتی که عکسهای نی نی آینده رو نشون میده به شرطی میگم که شما هم عکس نی نی های خوشگلتون رو بذارید برای همه تا ببینیم قبوله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینم عکس نی نی ما

اینم آدرس سایتی که میتونید نی نی آینده رو ببینید (خدایی بذارید بقیه هم ببینند)

مطلب مهم بعد اینه خاطرات آشنایی من و آیسان به صورت داستان ادامه دار خواهد بود و اینکه خاطرات رو چون آیسان خیلی گرفتاره و من حافظم مثلا قویتره فقط من مینویسم

ادامه داستان :

خانوم ما به همراه همون دوستش وارد شد آقا منم ناگهان حس پرواز کردن بم دست داد ولی قبل از اینکه اون رفیق من دوباره محکم بزنه به سرم ، من محکم زدم تو سرش که بیا برو آمار اینو برام بگیر (بدبخت سکته کرد )

گفت بهزاد بی خیال شو گفتم تو چکار داری مگه همکلاسیت نیست آمار بگیر (راستی من در جهت افزایش فرهنگ دوستی قدم برنمیدارم ای مسولین فرهنگی؟؟؟ این داستان +18 ) بیا آمارشو بده به من بقیش با خودم

کار من اون روز در دانشگاه اونا تموم شد ولی از فردا دیگه دانشگاه من شده بود اونجا و بی خیال کلاسهای خودم

بعد از چند روز شماره خانوم خانوما رو بدست آوردم و اس ام اس اول رو روانه کردم سوی کوی لیلی

(البته آمار رو کامل داشتم میدونستم دختر خیلی باوقار و خوبیه و با کسی هم نیست و منم برای هوس و دوستی ساده نمیخواستمش من دنبال یه دختر خوب برای ازدواج و آینده بودم )

خلاصه بعد از چندین اس ام اس من نوشتم :

بهزاد : دوستی یک حادثه است و جدایی قانون بیا حادثه ساز و قانون شکن باشیم

آیسان : وقتی که بارون میاد دستهایت را باز کن به تعداد قطرات باران که جمع میکنی تو مرا دوست خواهی داشت و به آن اندازه که نمیتوانی جمع کنی من تو رو دوست میدارم

واینطوری بود که ما در تاریخ 7 اردیبهشت با هم دوست شدیم و این شروع یک عشق بود

البته این 2 تا اس ام اس جز اس ام اس های آخره که نوشتم اگه نه نزدیک چند ساعت حرف زدم و چند ساعت اس ام اس میزدم تا راضی شد (البته کاملا بش حق میدادم با این وضعیت جامعه)

بعدها که راجب این موضوع با هم حرف میزدیم آیسان میگفت اون اوایل نمیتونستم بت اعتماد کنم و فکر میکردم دوستی ما فوقش برای چند هفته یا ماه طول میکشه منم میگفتم فکر نمیکردم منو قبول کنی و افتخار به من بدی برای همچین عشقی

تا بعد...

دوستان شروع آشناییمون رو کامل نوشتم(البته به این سادگی ها هم نبود پدرم در اومد ولی خوب نمیشه همه چیزو نوشت میدونید که؟؟؟) ادامه خاطرات رو هر وقت تونستم میذارم خوبه ؟؟؟

آغاز یک عشق قسمت اول


اول نوشت (جدید اضافه شد)

بچه ها الان یه سایت پیدا کردم عکس خودتونو بش میدید(مادر و پدر) اونوقت عکس بچتون رو بتون میده

بر اساس کارای علمی یعنی قیافه ها رو اسکن میکنه و نتیجه رو نشون میده این عکس نی نی ما

لازم به توضیحه خودش لباس رو  اضافه میکنه اینم نی نی ما دوتا             نظر؟؟؟؟

                                          (رنگ مو و رنگ چشم و لباس مربوط به خود سایته)

بابا فدات بشه


سلام به همه دوستان گل

بابا من که قبول کردم شکستو ایندفعه تعداد نظرات شد 201 (البته با اون خصوصی ها)

خیلی از دوستان گفتند چرا خاطرات خودتون رو نمینویسین تا الانم من مخالف بودمو هستم ولی نمیدونم چرا به دلم اومد این بار برای اولین بار شروع آشنایی خودمون رو براتون بنویسم ولی حالا تا ادامش که بعدها مینویسم  

داستان من و آیسان از اینجا شروع میشه

حدود 2 سال پیش بود که یکی از دوستان من در دانشگاه خودشون از من خواست به دانشگاه اونا برم که در انتخاب واحد کمکش کنم و منم قبول کردم من تا اون زمان با هیچ دختری دوست نبودم چون معتقد بودم دوستی دختر و پسر در صورتی درسته که منجر به ازدواج بشه چون دوستی ها ایجاد وابستگی میکنه و با پایان اینجور دوستی ها ضربه بزرگی به 2 طرف وارد میشه برای همین به فکر دوستی هم نبودم

روز موعود فرارسید و منم طبق قولی که داده بودم به دانشگاه دوستم رفتم  و بعد از اینکه کلی سلامو علیک کردیم و همو تحویل گرفتیم قرار شد که بریم به سایت دانشگاه برای انتخاب واحد

رفتیم سمت سایت دانشگاه که از دور من 2 تا دختر رو دیدم که دارن میاند به طرف ما ( نه طرف ما یعنی داشتند عبور میکردند ) که یکیشون قرار بود طبق خواست خدا در آینده بشه خانوم من

من فقط چشمم بش خورد و یک نگاه معمولی کردم و رد شدم ناگهان ضربه ای محکم بر سرم اصابت کرد  و صدایی گفت بچه در دانشگاه ما چشماتو درویش کن

من خیلی بدم میاد کسی بزنه تو سرم یعنی بدجور قاطی میکنم و اونجا هم قاطی کردم ضربه ای محکم بر فرق سر صاحب صدا وارد کردم

خلاصه رفتیم سمت سایت تا رسیدیم رفتیم پای یک کامپیوتر که خالی بود منم از فرصت اینترنت مفت کمال استفاده رو بردم گفتم اول ایمیل خودم  رو چک کنم تا انتخاب واحد کوفتی تو

خلاصه تاتونستم استفاده کردم دیدم موقعیت داره خطرناک میشه   گفتم بریم سراغ کار تو

آدرس سایت رو که داشتم وارد میکردم(بچه پرو انگار نوکر گیر اورده بود نسشته بود نگاه مکرد ) ناگهان خانوم آینده ما نیز وارد شد....    بسه دیگه تا بعدا خسته شدم

به قول دوستان بعد نوشت : حالا من ناز میکنم (بابا گفتم که بعضی اوقات خواهم نوشت در ضمن این مورد حق انحصاری داره برای من یعنی فقط خودم مینویسم آیسان درس داره نمیخوام وقتش گرفته بشه سوتفاهم پیش نیاد)

این من هستم دارم از شوق دیدار روی هوا پرواز میکنم