وای که شما دوستان چقدر گلید از تک تک شما ممنون خیلی دوستون داریم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

خدا جون خیلی مخلصیم امروز خیلی حال دادی دستت درد نکنه

من همین الان رسیدم و خسته ولی خدایی تا باشه از این خستگی ها گفتم تا الان پرانرژی هستم بیام بنویسم و وقتی کامنتهای دوستان رو دیدم به خدا اینقدر خوشحال شدم که حد و حساب نداره از همه ممنون

بریم سراغ امروز :

من از دیروز همه چیز رو هماهنگ کرده بودم حتی ساعت حرکت اولین قطار مترو رو هم آمار داشتم تا همه چیز از روی برنامه بره جلو و در کنار اون ساعات حرکت اتوبوسهای BRT رو گرفته بودم

مگه من شب خوابم میبرد استرس این دیدار و هوای ابری نمیذاشت خوام ببره ولی بالاخره خوابیدم و موبایل رو روی ساعت 4.30 صبح تنظیم کرده بودم  خلاصه ساعت شد 4.30 و موبایل زنگ زد بیدار شدم و موبایل رو خاموش کردم و 5 دقیقه دراز کشیدم یه دفعه مامانم اومده   میگه  مگه نمیخوای بری دیرت نشه پاشو بچه

پاشدم ولی اصلا حال صبحانه نداشتم لباس پوشیدم و هوا هم هنوز تاریک بود و من طبق برنامه ای که ریخته بودم ساعت 5 از خونه زدم بیرون خدا از اون اول همراهم بودم مثل همیشه کمی پیاده رفتم تا به خیابون رسیدم و تا اومدم لب خیابون یه ماشین جلوم نگه داشت

حالا جالب من پول نقد همش 4 تومن همراهم بود  البته پول داشتم  ولی در عابربانک بود گفتم سر راه پول میگیرم در هر صورت وقتی کمی از مسیر رو رفتم پیاده شدم چون باید سوار یه ماشین دیگه میشدم و تا اون لحظه 2 تا عابربانک رفتم خراب بودند گفتم عیب نداره از عابربانک مترو پول میگیرم

خلاصه تا از ماشین پیاده شدم یه ماشین دیگه نگه داشت که مسیرش به من میخورد رفتیم تا ایستگاه مترو

ساعت 5.30 رسیدم به مترو و اولین قطار ساعت 5.54 میرسید ایستادم تا قطار اومد و رفتم تا ترمینال آزادی

(مقداری از راه رو هم با همون BRT رفتم)

ساعت 6.30 دقیقه رسیدم ترمینال رفتم از عابربانک پول بگیرم دیدم خرابه گفتم ای بابا چجوری کرایه راه رو بدم دیدم یارو صدا میزنه کجا میری بش گفتم ، گفت زود بیا بالا الان حرکته گفتم پول ندارم گفت بیا رسیدیم از عابربانک بگیر

وقتی سوار شدم و ماشین راه افتاد بغض کردم و کمی هم گریه ولی نه از روی ناراحتی بلکه از خوشحالی اصلا باورم نمیشد دارم میرم پیش خانومی

در راه تمام جیبهامو گشتم تونستم کرایه رو جور کنم بازم خدا رو شکر

3 ساعت در راه بودم تا رسیدم یعنی من 9.30 رسیدم و منتظر وایسادم تا آیسانم بیاد و جالب هوا بود که کاملا آفتابی بود ولی یه دفعه برف گرفت اونم چه برفی حالا اگه درست میومد خوب بود باد شدیدی هم گرفت گفتم ای بدشانسی که خانومی زنگید گفت کجایی گفتم ترمینال

گفت بیا سمت میدان منم راه افتادم و جالب هم برف و هم باد شدید شد چند دقیقه راه رفتم داشتم یخ میزدم از سرما که عزیز دلمون اون طرف خیابون دیدم زودی پریدم اون طرف خیابون و شانس اوردم ماشین بم نزد

رفتم دست دادم با خانومی گفت بریم کجا گفتم انگار سردت نیست من دارم یخ میزنم تمام برنامه ها تعطیل بریم کافی شاپ دیگه رفتیم کافی شاپ رو پیدا کردیم زودی رفتیم داخل  

کافی شاپ یه قسمت تقریبا خصوصی داشت گفتم بریم اونجا که راحت باشیم رفتیم نشستیم تا یخ من باز شد و البته دست خانومی رو رها نمیکردم آخه من دستم همیشه گرمه و دست خانومی همیشه یخ برای همین میخواستم گرمش بشه

بعد مامان آیسان زنگ زد بعد خانومی گوشی رو داد به من و مامانش کلی سفارش کرد بذار دخترم زود بیاد خونه گفتم چشم

تقریبا نزدیک 3 ساعت اونجا بودیم کلی به قول دوستان عشقولی شدیم ( شدید ) بعد دیدم برف کمتر شد گفتم میای بریم زنجان گفت بریم

رفتیم زنجان دوباره داخل ماشین من کلی با خانومی عشقولی شدم تا رسیدیم زودی رفتیم رستوران ناهار خوردیم و اونجا من هدیه هایی که خریده بودم رو تقدیم کردم

من برای خانومی همون عروسک که خیلی خوشش اومد و یه دونه اتوی مو خریده بودم (البته لیاقتش بالا تر از این چیزاست)

دو سه تا عکس گرفتیم از هم آخه دکور خوبی داشت

بعد گفتم بیا بریم بازار گفت نه گفتم بیا بریم ناز نکن گفت چشم

رفتیم اونجا خانومی هم علاوه بر کادویی که خریده بود (یه جفت کفش کلی خوشگله) یه پیرهن برام خرید منم یه کیف و یه پیرهن برای همسر گلم گرفتم

دیگه چون به مادر خانوم قول داده بودم اونجا خانومی رو سوار ماشین کردم به سمت خونه و منم رفتم ترمینال اومدم این تهران خراب شده

عکس کادوی خانومی به من رو گذاشتم ولی کادوهای من به آیسان رو ندارم

(دوستان گل شرمنده طولانی شد چون میخوام کامل این خاطره ثبت بشه خلاصه شرمنده البته خیلی خلاصه تعریف کردم ولی بهترین روز بود{عکس خودمونه})