..........
میخوام سه تا مطلب بگم
1. بچه ها ما هیچوقت این وبلاگ رو نه پاک میکنیم و نه رها میکنیم چون اینجا برای ما پر از خاطرست
اینجا 3 ساله که عاشقای زیادی رفت و آمد داشتن و غیر از اون ما هم بیشتر خاطرات خودمون رو اینجا نوشتیم و از همه مهمتر این خیلی بی معرفتیه که تصمیم بگیریم دوستان خودمونو تنها بذاریم
علت اینکار هم ناراحتی من از آیسان بود که دوست داشتم در وبلاگ ثبت بشه همین
ما هستیم با تمام قوا در ضمن اگه کسی هم ناراحت شد شرمنده
2. دیروز متوجه یه خبر خیلی بد شدم یکی از عاشقای وبلاگستان تنها شده ، عشقش به رحمت خدا رفته ما این دوستان عاشق رو نمیشناختیم ولی واقعا و از صمیم قلب ناراحت شدیم و برای خانواده ایشون و مخصوصا مینا خانوم (همسر ایشون ) صبر آرزومندیم نمیدونم چی بگم ولی واقعا ناراحت شدیم
دوستان عاشق در تمام وبلاگستان تصمیم گرفتن برای مهدی جان ختم قرآن بگیرن و هرکی یک جز از قران رو بخونه اینم لینک http://www.2ravani.blogfa.com3. درضمن پیشاپیش ایام محرم رو تسلیت میگم
نظر سنجی سازمان ملل در مورد درج نوروز در تقویم بینالمللی به عنوان یک روز جهانی تا الان فقط 411هزار نفر ثبت کرده اند،
لطفا لینك زیر را امضا نموده و به تمام دوستان هم اطلاع دهید قبل از اینكه این روز به نام افعانستان یا تاجیكستان ثبت شود.
توضیح:
در پایین متن click here to sign petition روکلیک کنید. اسم و ایمیل و شهر و کشور را وارد کنید و
بعدpreview your signature رو بزنید.

نوشتیم گرچه کمرنگ یا پر رنگ ولی دوسال گذشت
دوسالی که باعث شد خیلی دوستای عاشق پیدا کنیم
دوسالی که من نوشتم هرچند آیسانم میخواست بیاد ولی نیومد که بنویسه
دوسالی که خیلی چیزا از این وبلاگستان یاد گرفتیم
دوسالی که ....

خوبید؟؟
بله ما همو دیدیم و جاتون خالی فوق العاده بود میدونید همیشه دیدارها بهترین لحطات هستند و این دیدار بهترین دیدارها در طول این سه سال بود.
خیلی خوش گذشت ولی از شانس ما همدان صبح برفی بود
و بعد از ظهر مه اونم چه مهی تازه خیلی هم سرد بود داشتیم یخ میزدیم
ولی آیسان به اندازه من سردش نبود و یا اینکه بود به روم نمیاورد (من آدم سرمایی نیستما ولی نمیدونم چم شده بود)
اول از همه باید تشکر کنم از مینا و محمد
بابت کمکهاشون به ما برای پیدا کردن کافی شاپ مناسب آخه من زمانی که همدان درس میخوندم اهل کافی شاپ رفتن نبودم یعنی کسی نبود که باش برم کافی شاپ برای همین بلد نبودم و مینا خانوم لطف کردن آدرس چندتا کافی شاپ به ما دادند خیلی ممنون
بریم سراغ تعریفامون
اینجانب صبح ساعت 4.5 از خواب بلند شدم
و حاضر شدم زدم بیرون و رفتم به سمت ترمینال آزادی و ساعت 6.5 بلیط همدان گرفتم و به سمت همدان به راه افتادم
تقریبا ساعت 12 رسیدم همدان زنگ زدم خانومی کجایی دیدم داره آدرس جایی رو میده که با من 10 متر بیشتر فاصله نداشت آخه من پشت دیوار ایستاده بودم
یکم رفتم اون طرف دیم عشقم ایستاده ولی حواسش به من نیست رفتم پست سرش
گفتم سلام علیکم (این نوع سلام گفتن من مشهوره ) اونم بدون اینکه برگرده منو شناخت بعد که برگشت کلی سلامو احول پرسی و ...
آدرسهای کافی شاپها و رستورانها رو از جیبم در آوردم گفتم بیا بریم پیتزا بزنیم بعد بریم بگردیم
یه ماشین گرفتم سوار شدیم رفتیم پیتزایی اونجا خانومی به من یه هدیه داد یه پلیور خوشگل که منم کلی ذوق مرگ شدم
خلاصه پیتزا رو خوردیم (اونجا از این سس قرمزها دادن اصلا باز نمیشد با بدبختی بازش کردیم) گفتم بیا بریم خلاصه دیروز بیشتر کافی شاپهای همدان رو گشتیم
بعد ساعت شد 6.5 عصر و منم باید میرفتم ولی مگه میشد از هم جدا شیم دیدم آیسان صورتشو از من برگردونده نگاه کردم دیدم داره اشک میریزه آقا منم گریم گرفت
گفتم بابا دیوووونه واسه چی گریه میکنی مگه میخوام برم قندهار میرم دوباره میام اونجا بود که بازم بغلش کردم
اینقدر باش حرف زدم تا آروم شد تا تونستم خودمم آروم کنم
رفتم یه ماشین دربست گرفتم و خانومی رو تا محل خوابگاه رسوندم
بعد خودم رفتم ترمینال برای ساعت 8 شب بلیط داشت و هوا هم وحشتناک مه بود
گرفتم و منتظر شدم تا ساعت 8 در این مدت زنگ زدم به خانومی باش حرفیدم بعد هم سوار شدم 1.5 نصفه شب رسیدم تهران
با بدبختی ماشین گیرم اومد تا خونه و ساعت 2.5 من خونه بودم
ولی خدایی این سفر بهترین سفر عمرم بود اونم به این خاطر که کنار خانومم بودم بغلش بودم....
واااااااااااااای آیسان ممنونم ازت خیلی میخوامت عاشقانه دوستت دارم

.jpg)
سلام به همه دوستانی که همیشه ما رو تنها نمیذارن
بهترین اخبار زندگی
منو خانومی فردا کنار همیم به امید خدا و با دعای شما دوستان گل

اول یه نکته : بعضی از لینکها رو از قسمت زوجهای عاشق به دوستان گل انتقال دادم اگه کسی اسمشو ندید ناراحت نشه 
یه طبقه رفته پایین
چطورید؟؟
در ضمن هنوز پیش خانومی جوووووون نرفتم چند روز دیگه میرم
خوب از ادامه دردسری بنام سربازی یا همون خدمت مقدس سربازی بگم با همون جمله معروف خودم که چون باید بگذرد میگذرد بعد از اینکه قضیه کرمانشاه حل شد و من افتادم ستاد مشترک اونجا 2 روز طول کشید که تقسیم بشم
که در این دو روز صبح میرفتم پادگان ظهر برمیگشتم و از صبح تا ظهر در پادگان روی یه صندلی نشسته بودم همین

بعد از دو روز صدام کردند گفتند بیا پروندت رو ددرست کن باید بری درمانگاه ستاد
منم گفتم روی چشم
سریع رفتم همه چیزو درست کردم رفتم بهداری اونجا گفتند اول باید بری بهداری کل
گفتم کجاست رییس بهداری برای خودش یه آدرس داد آقا من از همه جا بی خبر هم راه افتادم هی رفتم هی رفتم مگه این راه تموم میشد
دقیقا 45 دقیقه من پیاده روی کردم ( حالا تصور کنید بزرگی این ستاد را
) تا بالاخره رسیدم
رفتم اونجا هم تشکیل پرونده دادم بعد دیدم رییس اونجا اومد گفت من میخوام برم مشهد شما تا شنبه اینجا بیا بشین تا من برگردم حالا اون روز 4 شنبه بود منم طبق معمول گفتم چشم (به تمام برادران که قصد انجام این خدمت مقدس رو دارن توصیه میکنم چشم گفتن رو بسیار تمرین کنید)
همونجا نشستم تا ظهر دوباره پیاده روی به سمت درب پادگان رو آغاز کردم و 45 دقیقه بعد رسیدم دم درب دژبانی برای خروج رفتم و دوبار فردا اومدم

صبح دوباره خودمو با بدبختی رسوندم
به بهداری کل یکی دو ساعت نشستم بعد اون رییس قبلی که منو شوت کرده بود بالا که برم پرونده تشکیل بدم اومد گفت فلانی چرا نشستی بعد یکی از بچه های اونجا قضیه رو تعریف کرد
بعد اون آقا رییسه گفت نمیخواد نامشو بزنید بریم پایین چون اونجا بش نیازه در اورژانس نیرو نداریم
نامه رو زدن منم به اتفاق رییس و راننده ایشون اومدم پایین و رییس گفت تو باید بری شیفت اورژانش
منم گفتم ...
گفت از فردا لباس شخصی میاری ( پیرهن به رنگ آبی روشن و شلوار سرمه ای) به همراه روپوش منم گفتم...
روپوش که داشتم شلوار هم داشتم رفتم یه پیرهن آبی خوشگل خریدم از روز بعد این شد تیپ ما 
دیگه در اورژانش اونجا منم مشغول شدم
البته بد نشد چون هم طرح دانشگامه هم تجربم بیشتر میشه هم با دکترای بیشتری آشنا میشم
حالا بقیه رو هم بعدا می تعریفم
