اندر حکایت آش خوری -- 1

سلام به دوستان
اول کار بذار بگم ببینم چرا به سربازی میگن آش خوری؟؟؟ آخه هر روز بمون سوپ میدن شدیم سوپ خور نه آش خور
والا تا الان یه کاسه آش به ما ندادن عقده ای شدیم رفت
حالا از اول شروع کنم
ساعت 5 بعد از ظهر روز جهارشنبه گفتن بیاید ترمینال جنوب ما هم گفتیم چشم و رفتیم از اونجا ما سوار ماشین شدیم به سمت نیشابور و اتوبوس بعد از مدتی حرکت خراب شد اینم از شانس ما بود
یه ساعتی اونجا معطل شدیم بعد دوباره راه افتاد
نمیدونم چرا هرچی این اتوبوس میرفت نمیرسید بالاخره ساعت 6 صبح پنجشنبه تابلوی پادگان شهید هاشمی نژاد رویت شد و این سفر تمام شد
ما آخرین اتوبوسی بویم که رسیدیم
ثبت نام شدیم و وارد پادگان شدیم ( اول بگم این پادگان در منطقه ای بنام باغرود واقع شده )
تا وارد شدیم دوستانی که هنوز به گروه کچلان ملحق نشده بودند به سمت سلمانی فرستاده شدند و ما هم که کچل بودیم گفتند به سمت مجموعه کلاس حرکت کنید تا اونجا سایز لباساتون رو بگیرند تا بتون لباس بدیم و ما هم گفتیم چشم !!!
بعد از سایز کردن لباسها گفتن در محل صبحگاه پادگان به خط صبر کنید تا فرمانده بیاد پیش شما
فرمانده اومد بعد ما رو به ترتیب قد به ترتیب کردند و و کد دادن و کد من شد 96
گفتن حرکت کنید به سمت ساتر ( ساتر محلی است که در آن اسباب و لباسهای نظامی داده می شود )
ولی خودمونیم عجب آفتاب داغی داره این نیشابور بعد از یک ساعت در صف بودن نوبت ما شد و لباسها رو تحویل گرفتم
بعد فرستادن به سمت خوابگاه ( مشهور به آسایشگاه ) خلاصه روز اول پدرمون رو به معنای کامل در آوردن
بعد متوجه شدیم  هیچ گروهی را اینقدر اذیت نکردن و بازم کاشف به عمل اومد میخواستن ما رو اذیت کنن و ما هم متعهد شدیم به اینکه پدرشونو در بیاریم
جمعه که تعطیل بودیم
شنبه کلاسها شروع شد ( کلاس تئوری و عملی با هم شامل رژه ، تیراندازی ، عقیدتی ، احکام و .... )
اذیت کردن ما هم شروع شد طوری که در این 23 روز اشک اینا در اومده
برای نماز هر دفعه دارن داد میزنن به خط شید و در یک صف منظم به سمت نمازخانه برید ما هم میگیم چشم ولی چه چشمی اول صف تشکیل میدیم بعد که فرمانده میگه شعار بدید و بازهم ما میگیم چشم شروع میکنیم به آواز خوندن و صف رو خراب میکنیم هرکی واسه خودش راه میفته
مثلا : خونی که در رگ ماست             حق مسلم ماست
یا : کربلا کربلا ما داریم میاییم           کربلا کربلا ما داریم میاییم            اگرم نیاییم یارم میایه دلدارم میایه
فرمانده هم قاطی میکنه و اینطوری میشه که هر چند روز یکبار مرخصی ها تعلیق میشه
اونجا توبیبخی ها باید برند پست نگهبانی از توالت بدن و مواظب آفتابه باشند که دشمن ندزده حتی نگهبانی از درخت هم داریم (خدایی ضایعه نه؟؟؟)
اونجا یه توفیق اجباری هم نصیب بنده شد اونم این بود : ارشد نظافت سلف (یعنی باید سلف رو به همراه تعدادی نظافت کنیم)
بعد از مذاکرات فراوان تا دیروز که بنده اومدم مرخصی 15 نفر نیرو داشتم و همه با هم تمیز میکنیم و نکته جالب اینه بعد از مدتی فرمانده گردان اومد سلف رو بازدید کرد و همونجا از خوشحالی دهنش باز موند
گفت تا الان سلف به این تمیزی نبوده و به همه ما تشویقی داد
خدایی سلف برق افتاده بود آخه هر شب کف سلف رو با آب و تایید میشوریم واسه همین کفش برق میزنه
حالا هم مرخصی من یکشنبه تموم میشه و ساعت 21 باید اونجا خودمو معرفی کنم
آخرین حرفم اینه سربازی نه سخته نه آسون اونجا آدم باید بزنه رگ بی خیالی

۲تا نکته که دوستان پرسیدن : ۱ - موبایل ممنوعه ۲- خودم از تهران کچل کرده بودم
و مهمترین مطلب اینه اگه خانومی نبود اصلا نمیتونستم تحمل کنم کلی هر روز بم امید و انرژی میداد

عاشقتم آیسان جونم تا آخر عمر ( یه بوس آبدار از اون صورت ماهت یکی هم از اون لبای نازت عاشقتم تا آخرین لحظه عمرم )

حالو روز من

سلااااااااااام

دوستان تا وقتی بیام فعلا خدانگهدار(برمیگردمااااا)

فعلا تا اطلاع ثانوی

روز فراموش نشدنی (خیلی شوووووووووم)

سلام به دوستان گل

عجب روزی بود امروز

چقدر نهض بود اون از صبحش اینم از الان

خوب دوستان گل انگار دیگه وقتشه به طور کاملا جدی به سربازی فکر کنم چون انگار قرار نیست بخت با من یار باشه اینم نتیجش

اینکه از این  نکته جالب اینه تقریبا درصد ها از پارسال بهتره ولی رتبم افت کرده(پارسال شدم ۳۹۰)

صبحم ساعت ۶ رفتم نظام وظیفه دوستان محترم فرمودند پادگان شما افتاده نیشابور (از همین جا سلام به دوستانی که همون طرفا زندگی میکنند ۲ ما میام مهمونی شما)

نکته مهم : راستش اگه این خانوم گلم نبود دیونه میشدم همیشه این جور مواقع به دادم میرسه

فدات شم عاشقتم