سلااااااااااااااااااااام به همه دوستان گل 

خوبید؟؟؟

بالاخره من دوباره تونستم آپ کنم

اول یه شرمندگی بزرگ به خاطر تاخیر و سر نزدن که انشالله فردا نه پس فردا به همه سر میزنم و جبران میکنم

دوم اصل مطلب

خدایی این کار ما هم دو شیفته کار کردن یکم سخته ها پدرم در اومد ولی عیب نداره آخه خدا رو شکر کارم رو دوست دارم

آیسانم امتحاناشو داد و الان داره در کنار مادر و پدر و بی خیال شوهر به زندگی خودش میپردازه (شوخی کردم فداش شم داره حسابی استراحت میکنه و اماده میشه برای شروع ترم جدید)

امروز نشسته بودم داخل اورژانس استراحت میکردم دیدم یه پیرمرد رو اوردن داد میزد دارم میمیرم به همراهاش گفتم ببرید روی تخت بخوابه

بعد رفتم بالاسرش گفت آقا دارم میرم گفتم کجا میری گفت دارم میمیرم گفتم نترس آدم به این راحتی ها نمیمیره

گفتم چته ؟ گفت کمرم گرفته و نفسم بالا نمیاد از این آمپولا هست که آخرش مول داره و دوتا هست یکی این طرف یکی اون طرف عضلانی میزنند از اونا برام بزن برم ( منظورش متاکاربامول بود )

گفتم همینطوری که نمیشه ، من نسخه نمینویسم و براش نوار قلب گرفتم دیدم خبری نیست و قلبش هم اشکال نداره ( خدا رو شکر )

دوتا آمپول مسکن زدم براش ، گفت اینا خوب نیست از اونا بزن منم خندم گرفته بود به روی خودم نمیوردم آخر سر براش زدم

گفت آخیش حالا بهتر شد حالا نفسم هم تنگ میشه یه دونه از این اسپری ها هست میزنند نفس باز میشه از اونا بزن

گفتم نمیشه

بعد پسرزشو صدا زد به اون گفت به دکتر بگو برام سرم بنویسه بعد دوباره منو صدا زد گفت ویتامین C میخوام برام آمپولشو بزن ( حالا تا اون موقع 4 تا آمپول خورده بود ) و منم گفتم نداریم بعد گفت حالا یه قرص مسکن هم بده بخورم حالم جا بیاد گفتم برات آمپولشو زدم

بعد از اتاق اومدم بیرون دیدم داره به پسرش میگه از این پمادا هست میزنن بدن داغ میشه از اونا بگیر بزن بم تا خوب شم بعد دیدم پسرش اومد گفتم پدرت سالمه چواب آزمایشش که اومد ببرش

دیدم پیرمرد منو صدا زد میگه چرا سرم نمیزنی گفتم برات خوب نیست میمیری گفت آهان نمیخواد بزنی

خلاصه ما امروز با این آقا داستان داشتیم ولی خدا رو شکر سالم بود 

خدا رو 100 هزار مرتبه شکر